دقیقا در مرکزی ترین قسمت اورژانس حشمت،یه آقایی نشسته ،از راه دور اومدهخیلیی دورسرش کلاه محلی گذاشته. داره اطرافو نگاه میکنه ،باذوق نگاه میکنه هاادما رو پرستارا رو. ماهاروبقیه مریضا رو. ،حس میکنم همین که محیطش عوض شده و غرق شده تو این همه شلوغی و داره این همه ادم رنگ و وارنگ میبینه واسش قشنگهکیف میکنه از دیدن این همه ادم جوروا جور و رنگا وارنگ. حظ میبره از این شلوغیوسط این بل بشو ،وسط این همه داد و بیداد ذوق مرگی تو چشاش و واقعا باورم نمیشه .چنان کنجکاو نگاه میکنه که من برق چشاشو از این فاصله میبینم.کاش مام میتونستیم یه مدت بریم یه راه دوووررربعدش ذوق مرگی این جور تو چشامون ستاره میشد نویسنده:ندا تیزروقلب


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها